کیانکیان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

کیان زیبایی زندگی ام

روز موعود

قلب من امروز بهترینننننن روز زندگی منه، تو میای و من خوشبخت ترین زن روی زمین میشم، تو میای و همه خستگیهام تموم میشه، تو میای و من با هر نفس تو جون میگیرم، عشقم امروز تو رو با تمام وجودم در آغوش میگیرم و عمری دوباره میگیرم. من امروز واقعا مامان میشم باورم نمیشه  دیشب مامان جون منیژه اومد پیشمون تا همگی با هم اومدنت رو جشن بگیریم، الان مامان مریم، مامان جون منیژه، مادرجون و صبا جون اومدن تا کنارمون باشن، خیلی دوستشون دارم و ازشون بابت تمام زحمتایی که کشیدن ممنونم.   نفسم، بابایی دیروز تمام کارهای بیمارستان و خون بند نافتو انجام داد و همه چیز حاضره تا فرشته من بیاد پیشم. قرار بود ساعت ۶ صبح یکشنبه ۳۰ شهریور بیمارستان مادر و ...
30 شهريور 1393

1 روز

برای کیانم  نازنینم لحظه لحظه این 9 ماه رو به فکر تو، به عشق تو، با لمس تو و با حس تو در وجودم پشت سر گذاشتم.  پسر گلم 9 ماه در بطن من رشد کردی و با بزرگ شدنت به من زندگی دادی. با شنیدن طنین زیبای قلبت به اوج رفتم و با حس اولین حرکت و زندگی درونم غرق لذت شدم و نمونه عظمت خدا رو در وجودم احساس کردم. تمام این 9 ماه من میزبان فرشته پاک خدا بودم و تو مهمان عزیز وجود من.   عزیزترینم من تو رو با تک تک سلولهای وجودم تغذیه کردم تا رشد کنی و به تولد برسی و تو به من زندگی دادی تا به ملکوت برسم. امروز به پایان این سفر 9 ماهه و آغاز سفری خوشایند تر و شیرین تر رسیدیم. من از این پس مادر میشوم و تو تمام زندگی من 9 ...
29 شهريور 1393

4 روز تا آمدنت

من و جوجه حالمون خوبه، سعی میکنیم این روزا بیشتر استراحت کنیم چون دل مامان درد میکنه یه کم.  امروز مامان مریم و مادرجون و صبا جون از اصفهان اومدن پیشمون و من و بابایی خیلی خوشحال شدیم از اومدنشون. امروز هم باید میرفتیم واسه چکاپ آخر و نوار قلب. این بار هم همه چی خوببود و خانوم دکتر نامه داد واسه بیمارستان و گفت روز قبلش باید برید کارای پذیرش رو انجام بدین. تاریخ رو هم واسه 30 شهریور قطعی کرد. شب من و بابایی اسمی که برات در نظر گرفته بودیم و اسم های پیشنهادی رو به همه گفتیم و هر کسی یه کدومشو پسندید ولی اسمی که از اول تو دل من و بابایی نشست کیان و کیانمهر بود ولی چون جیگر مامانی تو مهر به دنیا نمیاد همون کیان رو انتخاب کردیم. مامان...
27 شهريور 1393

9 روز تا آمدنت

انتظارمون یک رقمی شد دردونه مامان خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم که تونستم 9 ماه میزبان فرشته خوشگلم باشم. 9 روز دیگه من و بابایی به استقبالت میایم تا پیشمون بیای و خونه رو با عطر نفسهات سبز کنی. عزیزترینم این 9 روز باقی مونده رو هم مراقب خودت باش و حسابی از فوتبال بازی کردن تو دل مامانی لذت ببر. دوستت داریم یه دنیا.
22 شهريور 1393

شمارش معکوس برای ورود یه فرشته

وروجک مامان چند روز بیشتر به اومدنت نمونده، کمتر از 10 روز دیگه شما تو بغل مامانی،با بابایی تصمیم گرفتیم که خون بند نافت رو ذخیره کنیم واسه همین باید آزمایشهایی رو قبلش میدادم تا از سلامتیم مطمئن بشن. صبح روز 20 شهریور با مجتبی جونم رفتیم واسه آزمایشهای مربوطه. و بعد از اون هم رفتیم واسه بستن قرارداد که قرار شد 2 میلیون بریزیم به حساب جهاد دانشگاهی و سالانه هم 110 تومن واسه نگهداری خون بند ناف جیگر مامان.  عصر هم رفتم پیش دکترم تا نوار قلب بگیره، قبلش آب میوه و کیک خوردم تا جیگری مامان تکون بخوره و خانوم دکتر بتونه نوار قلبتو بگیره. اینقدر تکون خوردی که خانوم دکتر ناطقی گفت وروجک کوچولو وضعیتش عالیه .  میخواستیم خون...
20 شهريور 1393

دفاع دو نفره

قلب من بالاخره با کمک بابایی و تلاش و استرس شبانه روزی مامان پایان نامه دفاع کارشناسی ارشدم نوشته شد و اماده دفاع شد. این مدت که درگیر نوشتن پایان نامه بودم خیلی استرس داشتم خدا کنه مشکلی واسه عشق مامان پیش نیاد، با این حال خدا رو شکر تموم شد و قرار شد 15 شهریور 1393 مامان بره از پایان نامش دفاع کنه. به همراه بابایی و استاد راهنمام آقای دکتر خسروی که دوست بابایی بود و داورم آقای دکتر امینی لاری به سمت دانشگاه حرکت کردیم، استاد مشاورم هم دکتر طوسی بود که مدیر گروهمون بود و اونم دوست بابایی بود . من قبل از دفاعم از بابایی خواستم سر جلسه دفاعم نیاد چون اونو که میدیدم هول میشدم و دیگه نمیتونستم صحبت کنم . بابایی هم قبول کرد و رفت دنبال کار...
15 شهريور 1393

نور چشمم

مامان جون شما الان ۸ ماهته و تمام اعضای بدنت کامل شده، دستای کوچولوت، پاهای کوچولوت، صورت ماهت ولی فعلا باید اون تو بمونی مامانی تا ۹ ماهت کامل شه بعدا بیای بغل مامان. این روزا خیلی جات تنگ شده و کمتر میتونی ورجه وورجه کنی و این ور اون ور بپری،  فقط بعضی وقتا پاهاتو میکوبی تو پهلوی مامان عزیز دلم، خیلی حسه قشنگیه وقتی اینجوری خودتو به مامان نشون میدی، کامل حست میکنم، بعضی وقتا هم بدنتو صاف میکنی طوری که پاهات یه طرف پهلومه سرت اون طرف قربونت بشم من. مامان این روزا خیلی زود خسته میشه، یه کم که پیاده روی میکنه زود دلش درد میگیره، انگار شما ناناز مامان دوست نداری من زیاد حرکت کنم. ولی با این حال چون بابایی اصرار داره من بعضی وقتا باهاش...
4 شهريور 1393

ساینا فرشته کوچولوی خاله

سلام گل پسرم امروز یکی از بهترین روزای زندگی منه، روزی که آبجی گلم یه نی نی ناز مثل عروسک به دنیا اورد، یه فرشته کوچولو که میشه همدم و مونس خواهرم، میشه همه زندگی خواهرم و یکی یه دونه ی خاله ندا الهی فدات شم جیگر من. روز ۱۱ مرداد کوچولوی خاله به دنیا اومد و شما ناناز مامان الان یه دختر خاله نازنازی داری که خیلی هم خوشگله. اسمشو ساینا گذاشتن و همه از اومدن این عروسک کوچولو خوشحالند. ما فردا حرکت میکنیم به سمت اصفهان. واای مامان دل تو دلم نیست زودتر ببینمش. موقعی که زنگ زدم بیمارستان و صداشو شنیدم از خوشحالی و اون حس خوبی که واسه سالم به دنیا اومدنش داشتم گریم گرفت. خیلی نگران سمیرا بودم اخه زایمان سختی داشت و آبجی جونم خیلی اذیت شد. خوشحا...
11 مرداد 1393

آرام جانم

تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من است... در دوردستها که خدا میان چشم هایت خانه کرده بود... من بیقرار منتظر آمدنت بودم و توکه انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان طنین آواز تو بود که انگارگوشهایم جزتو نمیشنید... خداوند تورا به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست...تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه.....نمی دانم... اما...
7 تير 1393