کیانکیان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

کیان زیبایی زندگی ام

روز موعود

1393/6/30 8:30
نویسنده : مامان و بابا
136 بازدید
اشتراک گذاری

قلب من

امروز بهترینننننن روز زندگی منه، تو میای و من خوشبخت ترین زن روی زمین میشم، تو میای و همه خستگیهام تموم میشه، تو میای و من با هر نفس تو جون میگیرم، عشقم امروز تو رو با تمام وجودم در آغوش میگیرم و عمری دوباره میگیرم. من امروز واقعا مامان میشم باورم نمیشه قلب

دیشب مامان جون منیژه اومد پیشمون تا همگی با هم اومدنت رو جشن بگیریم، الان مامان مریم، مامان جون منیژه، مادرجون و صبا جون اومدن تا کنارمون باشن، خیلی دوستشون دارم و ازشون بابت تمام زحمتایی که کشیدن ممنونم.  

نفسم، بابایی دیروز تمام کارهای بیمارستان و خون بند نافتو انجام داد و همه چیز حاضره تا فرشته من بیاد پیشم. قرار بود ساعت ۶ صبح یکشنبه ۳۰ شهریور بیمارستان مادر و کودک باشم. شب قبلش دوش گرفتم و وسایلتو آماده کردم و با استرس خوابیدم. حس عجیبی داشتم، از یه طرف از اطاق عمل وحشت داشتم و از طرفی دل تو دلم نبود که تو رو بببنم، بغل کنم، ببوسمت. 

صبح بیدار شدم و مامان مریم و بابایی رو بیدار کردم همگی راهی بیمارستان شدیم. تو راه بابایی ازم پرسید الان حست چیه و من یه حس عجیبی داشتم که نمیتونستم توصیفش کنم، فقط گفتم استرس دارم. و میدونستم که اونم همین حسو داره،  ترکیبی از استرس و هیجان!!!

اطاقم مشخص شد و یه کیف وسایل بهم دادن که لباس بیمارستان و وسایل بهداشتی داخلش بود. با مامان مریم نشستیم تا نوبتم بشه، پرستاری که قرار بود خون بند نافتو بگیره هم اومد پیشمون و گفت   هماهنگ کردم نفر اول یا دوم ببرنت اطاق عمل، ساعت ۸.۵ منو اماده کردن و ساعت ۹ وارد اطاق عمل شدیم. من از دکتر بیهوشی خواستم که از طریق بی حسی نخاع عملم کنه تا لحظه لحظه ورود دردونه مامان رو خودم ببینم.  عملم ساعت ۸.۱۵ شروع شد، اطاق به شدت سرد بود چون کولر دقیقا بالای تخت عمل بود، از پرستار خواستم تا خاموشش کنه که قبول نکرد، در حین عمل حالت تهوع شدیدی گرفتم که هر لحظه میخواستم بالا بیارم، خیلی زمان دیر میگذشت، دلم میخواست زودتر تموم شه تا ببینمت، وای که چه حس خوبی بود انتظار واسه دیدن تو...

ساعت ۹.۳۰ صدایی رو شنیدم که از هزار اهنگ و ترانه زیباتر و ارامش بخش تر بود، صدای گریه تو بهترین و قشنگترین صدایی بود که شنیده بودم، بدون اینکه تو رو نشونم بدن بردنت تا لباس بپوشوننت، و من باز موندم در انتظار دیدن صورت ماهت، بعد منو بردن تو اطاق ریکاوری تا وضعیتم چک بشه، بعد از نیم ساعت تو رو اوردن تا شیر بخوری، از پرستار خواستم تا صورتت رو نشونم بده  و بعد از کلی اتتظار بالاخره دیدمت و با دیدنت ارامشی وصف نشدنی تمام وجودمو در بر گرفت، چقدر زیبا و دوست داشتنی بودی عشق مامان، خیلی ناز خوابیده بودی. یک ساعت بعد وارد بخش شدیم و اون لحظه بود که تو رو اوردن پیش من و من تونستم بغلت کنم، وای که چه حس خوبی بود بغل کردنت، بوسیدنت، گرفتن دستای کوچولوت و لمس بودنت قشنگترین لحظه عمرم بود. 

پسر قشنگم راس ساعت ۹.۳۰ یکشنبه ۳۰ مرداد با وزن ۲.۸۰۰ و قد ۴۹ سانتی متر به دنیا اومد و زندگی ما رو قشنگ و پر از عشق کرد.

عصر ساعت ۴ بابایی خوش تیپ و مهربونت اومد پیشمون و با دیدن تو لبخند قشنگی رو صورتش نشست و تو رو بغل کرد و با دیدن سلامتی من و تو خدا رو شکر کرد.

ورودت مبارک فرشته من 

 

روز اول در بیمارستان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز دوم

روز سوم

پسندها (3)

نظرات (0)